رمان سوگلی سال های پیری فصل5
حرف مامان زیبا که به اینجا رسید به ساعت موبایلم نگاه کردم. از نه شب گذشته بود. سه روز از رفتن طاهر میگذشت و من هیچ خبری ازش نداشتم. طاهری که روزی چند بار زنگ میزد و حالمو میپرسید، سه روز بود که بی خبرم گذاشته بود. دیشب که مامان زیبا بعد از خاطره هاش پیشم موند و امروز هم که من اومدم اینجا! غرور وامونده ام هم اجازه نمی داد من بهش زنگ بزنم! درس هم که کلا این دو روز تعطیل. دلم هم مثل سیر و سرکه می جوشید که مبادا براش اتفاقی افتاده باشه. روز اول از نبودش نه تنها ناراحت نشدم بلکه شاد هم شدم ولی از دیروز صبح دلتنگش شده بودم... باید اعتراف می کردم که در حال باختن شرط بودم و طاهر با همون ترفندهاش منو وابسته به خودش کرده بود. به قدری یک دنده و لجباز بودم که باختم رو قبول نداشتم. از دیروز تا حالا چندین بار رفتارهای طاهر رو مرور کرده بودم، هیچ کجا غیر از کمی شیطنت مردونه که عاصیم کرده بود، باعث ناراحتیم نشده بود. باید اعتراف کنم که نسبت به داداش حسینم خیلی مسئولیت پذیرتر بود... حالا از خصلت یک دندگی و کمی خود راییش که بگذریم، روی هم رفته مرد قابل اعتمادی بود. از جا بلند شدم که مامان زیبا گفت: - کجا؟ شام درست کردم. - ممنون باید برم! - مگه نگفتی شوهرت رفته دبی کنگره . آهی کشیدم که مامان زیبا چپ چپ بهم نگاه کرد: - نکنه دلت واسش تنگ شده؟ سرم رو به زیر انداختم. مامان زیبا دستمو گرفت و گفت: - نمیخواد امشب بری خونه تون... همینجا باش میخوام از حالا به بعدشو واست تعریف کنم. تازه رسیدیم به اصل ماجرا.... ........................................ شب شام را دور هم خوردند! عنایت ا... خان هم که از صبح دیده نشده بود سر شام حاضر شد. با نگاهش به زینب لبخندی زد که تازه عروس از خجالت سرش را به زیر انداخت. اصلا باور نمیکرد این مرد قوی هیکل چهل و پنج ساله شوهرش است و باید شبها را با او سر کند. در حال شام خوردن بودند که رجب به داخل اتاق آمد: - عنایت ا... خان ... آقا زاده ها با ساره خانم همراه آقا رسول اومدن! هرکار کردم آقا رسول گفتن که باجناغشون شام منتظره و باید برن اونجا و داخل نیومدن...! عنایت ا... خان گفت: - به بچه ها بگو بیان داخل اتاق. بعد از چند دقیقه دو پسر که یکی از زینب بزرگتر بود و یکی چند سالی کوچکتر، به همراه دختری که هم سن و سال زینب بود وارد اتاق شدند و سلام کردند. عنایت ا... خان رو به زینب کرد و گفت: - خانم... اینا بچه هام هستن... چند روز فرستاده بودم روستا پیش خانم باجی دایه شون تا مراسم تموم بشه! با دست اشاره کرد: - غلامرضا... ساره.... محمد علی. رو به بچه ها کرد و گفت: - این خانم از این به بعد جای مادرتونه... باید بهش احترام بذارید. با در آمدن این حرف از دهن عنایت ا... خان همه به هم نگاه کردن... خنده دار بود که زینب ده ساله مادر آنها محسوب شود. فرزندان عنایت ا... خان سر سفره نشستن. ساره در کنار زینب جا گرفت. به محض اینکه کنارش نشست. سرش را به سمت گوش زینب برد: - تو زن بابامی؟ زینب با تکان سر گفت بله! ساره ادامه داد: - بابام گفته بود یه مامان جدید براتون میارم ولی تو که هم سن و سال خودمی... بابام یه همبازی واسم آورده عوض مامان... عنایت ا... خان که به فاصله ی کمی از ساره نشسته بود چشم غره ای به ساره رفت که دخترک بیچاره رنگش پرید و لب به دندان گرفت. شام که تمام شد، عنایت ا... خان رو به همه کرد: - زینب امشب خسته ست... من هم خوابم میاد... شب همتون بخیر. و با نگاه به زینب فهماند که به دنبالش برود. وارد اتاق که شدند چشم زینب به رختخواب جمع نشده افتاد. عنایت ا... خان گفت: - رسمه رختخواب عروس تا یه هفته پهن باشه! نگاهی به تارهای سفید روی سر شوهرش کرد و نگاهش به دستهای بزرگ و پهن او افتاد. چشمش به روی دستهای کوچک و ظریفش کشیده شد. در دلش گفت: - ننه م میگفت سی سال از بابام کوچیکتر بوده! آهی کشید و باز در دلش گفت: - ولی ننه م وقتی عروس شد سنش زیاد بود ... دومرتبه ترس به جانش نشست. به گوشه ی اتاق رفت و کز کرد. عنایت ا... خان که به ترس دخترک پی برده بود، به سمتش رفت و او را با دستهای قدرتمندش به آغوش کشید: - از من میترسی؟ زینب مثل یک گنجشک باران زده سرش را تکان داد. عنایت الله خان چادر را را از روی سر زینب برداشت: - دیشب مجبور بودم... پوف بلندی کشید ادامه داد: - دلم نمیخواست اذیت بشی... دست زینب را گرفت و او را به سمت رختخواب آورد. او را در آغوش کشید و سرش را به سینه ش چسباند و گفت: - چند وقت دیگه واسه ماه عسل میریم کرمانشاه... رییس فرهنگ اونجا دعوتمون کرده! مادرتم با خودمون میبریم. زینب نگاهی به چشمهای نه چندان درشت عنایت ا... خان کرد. مرد لبخندی به زنش زد و با مهربانی گفت: - همین جا آروم بخواب زیبا خانم! بعد از چند روز مرخصی عنایت ا... خان به اتمام رسید و مجبور شد که تازه عروسش را در خانه بگذارد و به محل کارش برود. تا لحظه ی آخر به ساکنین منزل سفارش می کرد که هوای زینب و مادرش را داشته باشند تا مبادا احساس غریبی کنند. با خارج شدن عنایت ا... خان از منزل ساره به اتاقی آمد که همه مشغول خوردن صبحانه بودند. پسرها لباس پوشیده و عازم مدرسه بودند. از روزیکه زینب به منزل عنایت ا... خان آمده بود پسرها را فقط سر سفره دیده بود. اگر صمیمیتی با زینب نداشتند آزاری هم نداشتند و ناراحتش نمی کردند. بقیه زمانها یا به مدرسه رفته بودند و یا در اتاق هایشان مشغول مطالعه بودند. ساره دو سال از زینب بزرگتر بود و تا کلاس پنجم دبستان خوانده بود . در آن زمان درس خواندن زنها خیلی اهمیت نداشت و از طرفی ساره هم هر سال را با تجدید می گذراند. از این جهت عنایت ا... خان اصراری بر ادامه ی تحصیلش نداشت. ساره به سمت زینب رفت و کنارش نشست. سرش را بیخ گوش زینب آورد: - خودتو سیر نکن چیز بهتری واسه خوردن دارم... زینب سرش را کنار کشید و با چشمان متعجب به ساره نگاه کرد.ساره ادامه داد: - بیا بریم تو حیاط. هر دو با هم به حیاط رفتند. ساره دست زینب را گرفت و او را به ته باغ برد. چشم زینب به یک اتاق بسیار بزرگ در ته باغ افتاد. ساره گفت: - انبارمونه... آقام هر چند وقت دستور میده که رجب بره از بازار کلی مواد غذایی بخره و بیارن اینجا . همیشه رجب با چند تا گاری بر می گرده و چند تا کارگر میگیره تا مواد غذایی رو گاریها رو به اینجا بیارن. آقام خیلی پول داره همه چی تو خونه مون هست. فکر نمی کردم زن آقام تو بشی. زینب سوالی به ذهنش رسید و به میان کلام ساره پرید: - مادرت کجاست؟ ساره نگاهی به زینب انداخت. میخواست بفهمد که میتواند به این زن پدر هم سن و سالش اعتماد کند یا نه؟ با صدای خیلی آرامی گفت: - دارو المجانین... از پارسال بردنش. همش جیغ میزد و خودشو میزد. ولی بابام به کسی نگفته تو هم به روت نیار... باشه؟ زینب سرش را تکان داد. ساره پیرهنش را بالا زد و از داخل جیب شلوارش کلیدی در آورد و در انبار را باز کرد. زینب از دیدن آن همه کیسه برنج و مواد غذایی مات و مبهوت مانده بود. ساره دستش را گرفت و به ته اتاق برد. جعبه هایی را که روی هم چیده بودن به زینب نشان داد: - اینا قند نبات یزده... خیلی خوشمزه ست. میخوای بخوری؟ زینب که تا حالا اسم قند نبات یزد به گوشش نخورده بود با اشاره ی سر گفت: -آره. ساره دست کرد و یک کله قند گرفت و گفت: -بیا بریم. ساره، زینب را به سمت شیر آب پشت درختِ ته باغچه کشاند . سر کله قند را زیر شیر قرار داد و روبه زینب کرد: - دهنتو بذار زیرش. زینب همان کار را کرد... ساره کمی شیر آب را باز کرد و بعد از چند لحظه آب شیرین بود که به دهن زینب سرازیر می شد و واقعا هم قندش ، قند نبات بود. هنوز کله قند سوم را زیر شیر نگرفته بودند که رجب مچ هر دوی آنها را گرفت. رجب با دیدن ساره و زینب و قندهای در دست آنها محکم روی دستش زد: - دَدَم وای... اگه آقا بفهمه! زینب رنگش پرید و قند را را داخل باغچه انداخت و به سمت چادر گلدارش که جلوی در انبار افتاده بود رفت و آن را سرش کرد. رجب که به ترس زینب پی برده بود گفت: - خانم جان همش تقصیر این ساره خانمه... بار اولش نیست. ساره با چشم سفیدی می خندید! انگار بار اولش نبود که او را در حال شیطنت می دیدند... زینب چادرش را جمع کرد و غمگین به اتاقش رفت... لباس هایش را درگنجه چیده بود. درِ گنجه را باز کرد و عروسک پارچه ای اش را از لابه لای لباسه ا در آورد. چهار زانو روی زمین نشست و عروسکش را روی پایش گذاشت. چادر را روی عروسک کشید و شروع کرد به بازی با او. و مثلا خواباندنش. این سرگرمی بهتر از شرارت های ساره بود! حد اقل از استرس و دلهره خبری نبود. به قدری محو خواباندن عروسکش بود که حضور شوهرش را در اتاق متوجه نشد. با صدای عنایت ا... خان که میگفت: -زیبا خانم چکار میکنی؟ سرش را بلند کرد. چادرش را بیشتر روی پایش کشید تا مبادا عروسکش دیده شود. عنایت ا... خان به سمت زینب رفت و چادر را از روی پایش کنار زد و با دیدن عروسک بمب خنده اش منفجر شد. زینب را را در آغوش گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت: - زیبا خانم تو الان بزرگ شدی... شوهر کردی...صحیح نیست عروسک بازی کنی. انشاا... تا چند سال دیگه بچه ی خودتو روی پات میذاری... زینب که از خجالت گونه هایش گرم شده بود. سرش را بین گردن و شانه ی عنایت ا... خان گذاشت و آهسته گفت: - باشه... *** بعد از دو هفته که از مراسم ازدواج زینب گذشت، همراه عنایت ا... خان به کرمانشاه رفت و چقدر رییس فرهنگ آنجا متحیر شد که فهمید دوست دوران جوانی اش همسری به این کم سن و سالی دارد! عنایت ا... خان تمام تلاشش را می کرد تا به عنوان یک حامی و همسری مهربان در کنار زینب باشد. دل به دل این زن کوچک می داد و برای او هم شوهر بود و هم دوست... کم کم زینب به حضور عنایت ا... خان در کنارش عادت کرد. روزها سرگرم بازی و شیطنت با ساره می شد و شب ها نقش همسری بازیگوش را برای عنایت ا... خان بازی می کرد و این مرد چهل و پنج ساله را پر از شور و شعف می کرد... مادر زینب هم روز به روز از وصلت زینب با عنایت ا... خان قوامی راضی تر می شد و باد غرور به غبغب می انداخت... هنوز یکسال از ورود زینب به منزل عنایت ا... خان نگذشته بود که ساره هم به عقد یکی از کارمندان جوان اداره ی فرهنگ در آمد. زمانیکه زینب شوهر بیست ساله ی ساره را با همسر خودش مقایسه میکرد خنده ای بر لبانش از این تفاوت می نشست و در دلش می گفت: - درسته که آقا از من خیلی بزرگتره ولی مرد خیلی خوبیه! هوامو داره! همه چی برام میخره ولی شوهر ساره همش بهش می گه باید اول زندگی صرفه جویی کنی. استدلال هایش هم در خور سن و سالش بود. یک روز زینب با کمر درد و دل درد از خواب بیدار شد و احساس کرد مسئله ای غیر قابل باور رخ داده است. اشک در چشم هایش جمع شد و فکر می کرد به بیماری لاعلاجی دچار شده است. تا زمان باز گشت عنایت ا... خان خودش را در اتاقش به بهانه ی سردرد حبس کرد و اشک ریخت . وقتی عنایت ا... خان از اداره ی فرهنگ بازگشت و جویای حال زینب شد آسیه با نگرانی گفت: - آقا... خانم از صبح از اتاق بیرون نیومدن و همش گریه می کنن که سرم درد میکنه! عنایت ا... خان خود را با عجله به اتاق رساند و زینب را دید که گوشه ی دیوار سر در گریبان نشسته است. وقتی به سمتش رفت، زینب سر از روی زانوهای به بغل کشیده ش برداشت و با بغض گفت: - من درد بی درمون گرفتم. دارم می میرم. عنایت ا... خان به زینب نزدیکتر شد و با دیدن لکه های خون در جلوی پیراهنش خنده ی بلندی کردو از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه آسیه به اتاق آمد و بدون حرفی به زینب کمک کرد که لباسهایش را عوض کند. بعد از گذشت دقایقی عنایت ا... خان به اتاق برگشت و چشمش به زینب افتاد که لباسهایش را عوض و در گوشه ای کز کرده است. عنایت ا... خان زینب را روی پای خودش نشاند و دستی به سرش کشید: -زیبا خانم... زیبا خانم... اینکه درد بی درمون نیست که توگرفتی! چرا الکی خودتو ناراحت میکنی؟ چرا به مادرت نگفتی که بیاد و برات توضیح بده؟ زینب در حالی که بغضش را می خورد گفت: -به ننه م نگفتم... میترسیدم حرص بخوره! عنایت ا... خان تمام زیر و بم مسائل مربوط به زنانگی را برای زینب توضیح داد. وقتی لبخند شادی را بر لب زینب دید گفت: -پاشو خانم! بریم نهار بخوریم که خیلی گرسنه م. به رجب میگم فردا اوستا بنا خبرکنه و تو زیر زمین خزینه بسازن که مجبور نشی یه سره تو راه حموم باشی و برات حرف در بیارن. پاشو زیبا خانم. چند روز بعد رجب به دستور عنایت ا... خان عمل کرد و در زیرزمین خانه چند حوضچه درست کردند تا زینب برای حمام کردن راحت باشد. آنجا هم شد یکی از مکانهای تفریحی زینب و ساره عقد کرده که به هر بهانه ای به آنجا میرفتند و آب بازی میکردند. *** نگاهمو رو صورت مامان زیبا چرخوندم. اشک تو چشماش جمع شده بود. خودم هم حالم خوش تر از اون نبود. دلم واسه طاهر تنگ شده بود. تمام مدتی که مامان زیبا از مهربونی عنایت ا... قوامی میگفت دلم به سمت طاهر پر میکشید. دیگه به خودم که نمی تونستم دروغ بگم! از روزیکه رفته بود نه زنگ زده بود و نه پیام داده بود. ایمیل هم نفرستاده بود. تو اون خونه بدون حضور طاهر دلم طاقت نمی آورد. به هر طرف نگاه میکردم یه خاطره از شیطنتهاش و سر به سر من گذاشتناش بود. با بچگی و دلایل بی منطقم اونو از خودم رنجوندم. دستمو دراز کردم و دست مامان زیبا رو گرفتم. بغضم ترکید و اشکام رو گونه ام جاری شد. مامان زیبا هم به اشکاش اجازه داد رو صورتش بریزه: -آقا خیلی خوب بود. اجازه نمی داد آب تو دلم تکون بخوره. کم کم بزرگ شدم و اون درتمام مراحل زندگیم مثل یه کوه پشتم بود. به من میگفت تو سوگلی سالهای پیری منی. عین سوگلیش هم با من رفتار میکرد. به مادرم خیلی احترام میذاشت. بچه هاش اجازه نداشتن به من تو بگن. حسرت هیچی رو تو دلم نذاشت. گاهی وقتها زیبا خانم صدام میکرد و بعضی اوقات بهم میگفت سوگلی. هر شهری که می رفت منو با خودش میبرد. کم کم بزرگ شدم و یه زن کاملی شدم. آهی کشید و گفت: -« وقتی منیره میومد خونه مون و صورتمو اصلاح میکرد آقا میگفت سوگلی چه خوشگل شدی! سعی میکرد یه سری جوک و حرف با مزه داشته باشه که وقتی کنار منه احساس نکنم شوهرم پیره. بارها از من میپرسید: -سوگلی از ازدواج با من پشیمون نیستی؟ شاید اون اوایل ازدواج از حضور آقا معذب بودم و نمی فهمیدم زن و شوهری چیه ولی وقتی به بلوغ رسیدم همه چی واسم معنی پیدا کرد. نگاه های عاشق آقا، دستهای مهربونش و نوازشها و آغوش گرمش همه و همه باعث آرامشم شد... » با لبخند به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت: - فر زدن موها تازه مد شده بود. نه مثه الان که میرن آرایشگاهو بیگودی مخصوص میپیچن... پارچه ها رو باریک باریک میبریدیم و شب سرمونو خیس میکردیم و موهامونو به تکه های خیلی کوچک تقسیم میکردیم و دور پارچه ها می پیچیدیم و شب میخوابیدیم. روز بعد که موها خشک میشد و پارچه ها رو باز میکردیم، موهامون فر فری میشد. اولین باری که اینکارو کردم چهارده ساله بودم. تازه موهامو باز کرده بودم و مشغول پوشیدن لباسی بودم که با آقا از آبادان خریده بودیم. مامان زیبا با صدای بلند خندید و گفت: -«در اتاق بیهوا باز شد و آقا داخل اومد. دست بردم به سمت روسریم. از موقعیکه بالغ شده بودم. شرم و حیا رو بیشتر احساس میکردم. از حال و هوای بچگی در اومده بودم و شیطنت نمیکردم . بین راه آقا دستمو گرفت و منو به سمت خودش کشید. منو تو بغلش گرفت و زیر لب گفت: -چقدر زیبا شدی سوگلی... همیشه موهات اینطوری باشه. -هرچی من پا به دنیای جوونی میذاشتم و آقا وارد دنیای میانسالی میشد، عشق و علاقه مون افزایش پیدا می کرد. تا شبها دستش به دور کمرم حلقه نمیشد و سرمو رو سینه ش نمیذاشتم، خواب به چشمم نمیومد. روزها میگذشت و من هر روز زیباتر میشدم. آب زیر جلدم رفته بود و واسه خودم یه زن کاملی شده بودم. مادرم هم با ما زندگی میکرد. واسه بچه دار شدن خیلی دوا و درمون کردیم ولی فایده ای نداشت. عشق به آقا اونقدر تو جسم و روحم رسوخ کرده بود که هیچوقت احساس نمیکردم نیاز به یه بچه هم دارم. آقا تو زندگی واسم چیزی کم نمی ذاشت که احساس کمبود کنم. چند بار هم گفت: -سوگلی اگه دلت بچه میخواد بیا بریم یکی از پرورشگاه بگیریم. منم میگفتم: - نه ... واسه چی؟ همینطور خیلی هم خوشیم! بعدش هم اونقدر خوشبختی بچه هاش برام مهم شده بود و احترام متقابل بینمون بود که با همه ی کم سن و سالیم فکر می کردم ازشون بزرگترم! آقا سالهای آخر خدمتش، به کربلا و نجف مامور شد تا مدیر مدرسه بچه های ایرونی ای بشه که پدر یا مادرشون توسفارت بودن. من و مادرم هم با آقا رفتیم. بهترین سالهای عمرمو اونجا بودم. حسابی تپل شده بودم و این آقا رو حساس کرده بود که رو حجابم سخت بگیره حتی واسم دستکش خریده بود و می گفت: -سوگلی میری بیرون دستکش دستت کن. نمیخوام مردای غریبه دستای سفیدتو ببینن. منم وقتی میخواستم شیطنت کنم میگفتم دستکشارو گم کردم.» نفس عمیقی گرفت و رو به من گفت: - «حورا جان روزهایی که با آقا داشتمو از یادم نمیره. هر شب دوره شون میکنم. ولی چشم مردم نذاشت که زندگیمون به آخر برسه... بیست سالی رو با آقا زندگی کردم. یه روز زن همسایه مون که ایرانی بود واسه گرفتن پیاز به خونه مون اومد. وقتی دامن کوتاه من و موهای فر شده مو دید و نگاهی به دور خونه انداخت و متوجه شد هیچ کم و کسری ندارم، آهی از سر حسرت کشید و گفت: -خوش به حالت زینب چقدر شوهرت دوستت داره! همون شد که فردای همون روز کپسول گاز پیک نیک بترکه و آشپزخونه با وسایلش داغون بشه. آقا هم تو مدرسه سکته کنه و هنوز به بیمارستان نرسیده عمرشو بده شما... نمی دونی وقتی خبر فوت آقا رو بهم دادن چه حالی شدم. دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. روزی چند بار از گریه غش میکردم و بهم سرم میزدن. آقا رو نجف دفن کردیم. با مادرم به ایران اومدیم. مادرم چند سال بعد از فوت آقا از دنیا رفت و منو تنها گذاشت. ارثیه آقا رو به خواست خودم بین بچه هاش تقسیم کردن. من موندم حقوقش و مقداری پول... چند سال قبل هم که دیدم حقوقش خرج زندگیمو میده، پولشو واسه بچه های بی سرپرست خرج کردم.» مامان زیبا چنان از عشق و علاقه و دلتنگیش واسه عنایت ا... خان میگفت که بی اختیار گریه م شدت گرفت. یه دختر ده ساله درک و شعورش از من بیست و پنج ساله بیشتر بود! اون تونسته بود یه زندگی توام با عشق رو کنار یه مرد همسن پدرش تجربه کنه ولی من زندگی رو به کام خودم و طاهر زهر کرده بودم. برای عوض کردن جو موبایلم رو برداشتم و گفتم: - میشه یه عکس یادگاری با هم داشته باشیم؟ وقتی دیدم مامان زیبا داره موشکافانه نگاهم می کنه، سرمو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم: -منم دلم واسه شوهرم تنگ شده! مامان زیبا از جاش بلند شد و روی مبل کنارم نشست و سر منو رو سینه ش گذاشت و گفت: -فهمیده بودم که تو هم نتونستی هنوز شوهرتو بپذیری... اینایی که گفتم داستان نبود مادر جان... زندگی خودم بود که بهت بگم. سن و شکل و ظاهر چیزی نیست که تو علاقه زن و شوهری خیلی مهم باشه. مهمه ولی نه تا اون حد که زندگیتو به خاطرشون ببازی... دیگه برام مهم نبود که طاهر ازم سیزده سال بزرگه و قیافه ش چطوریه و تیپش چطوریه... دلم واسش یه ذره شده بود. مامان زیبا با لبخندی گفت: - حالا که هر دوتامون چشم و دماغمون قرمزه توی عکس قشنگ تر می افتیم. و من تازه متوجه شدم که خودمو با گریه جلوی مامان زیبا رسوا کردم. اشکامونو پاک کردیم و درحالی که دست در گردن هم انداخته بودیم و گوشی توی دست من بود رو به لنز دوربینش لبخند زدیم. *** یک هفته گذشته بود، داستان مامان زیبا تموم شده بود و رسیده بودیم به درد و دل هاش از زندگی و گلایه هاش از روزگار، نه اینکه برام جذابیت نداشته باشه! اما چون از هیجان اولیه ام کم شده بود، نبود طاهر بیشتر به چشم می اومد. از عصر که به حسین زنگ زدم و اون هم از طاهر خبر نداشت دچار استرس بدی شدم. انگاری دل و روده ام تو حلقم اومده بود. هر چقدر خودمو سرگرم کردم فایده ای نداشت. دلشوره ی بی صاحاب افتاده بود به جونمو ولم نمی کرد. البته همچین بی صاحب هم نبود! برای طاهر دلواپس بودم. همسری که همسر بودنش رو جدی نگرفته بودم. و به خاطر یه حس بچگانه رنجوندمش. مستاصل روی مبل خودم رو پرت کردم و با بغض گفتم: - خدایا! یه وقت نزنی ضایعم کنی دست از پا دراز تر برگردم خونه ی بابام! قول می دم طاهر بیاد دیگه دختر خوبی بشم. بعد چشمامو ریز کردم و گفتم: - حالا که کسی بینمون نیست، ولی قبول داری خود طاهر هم مقصر بود؟ آخه من هی بهش می گفتم .... حرفمو با یه آه دردناک قطع کردم و با لب و لوچه ی آویزون گفتم: - حالا که منو جز آدمیزاد حساب نکرده و رفته! دیگه چه فرقی می کنه کی مقصره؟! با شنیدن صدای زنگ، به هوای این که مامان زیباست از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم. اما با دیدن تصویر طاهر جیغ خفه ای از خوشحالی کشیدم و خواستم دکمه ی در باز کن رو بزنم، ولی به موقع جلوی خودم رو گرفتم و بدون باز کردن در به سمت اتاق خواب دویدم، می دونستم طاهر کلید داره. فرصت زیادی نداشتم فقط موهامو شونه زدم و مرتبشون کردم و رژ لبی صورتی کمرنگی هم روی لب هام کشیدم و پیراهن گشادم رو با تی شرت و شلوارک راحتی عوض کردم. و به سمت در هال قدم برداشتم اما قبل از اینکه بهش برسم خود طاهر در رو باز کرد و وارد خونه شد. مثل همیشه با انرژی! تیشرت پرتقالی و جین سورمه ای تنش بود و کیف سامسونت هم به دستش. تمام گلومو بغض گرفت. نه می تونستم بهش سلام کنم و نه اینکه از اونجا برم. دلم براش به اندازه ستاره های آسمون تنگ شده بود. این بی خبری حقم نبود. نیشش رو تا بناگوش باز کرد: - سلام خانومی! تو چشماش نگاه کردم، پرده ای از اشک جلوی دیدمو گرفت. دیگه نتونستم بغضم رو نگه دارم و زدم زیر گریه. طاهر با دستپاچگی کیفش رو کنار پاش رها کرد و به سمتم اومد و منو در آغوشش گرفت و شروع کرد به پرسیدن سوال هایی که نشون می داد اصلا به روی خودش نمیاره که یک هفته منو بی خبر گذاشته! - چی شده؟ .... کی اذیتت کرده؟ .... من نبودم کسی اینجا بود؟ .... تو دانشگاه برات اتفاقی افتاده؟ ... نفس عمیقی کشیدم و برای بستن دهنش گفتم: - نه. لحنش نگران تر شد: - پس چی شده که این طور داری گریه می کنی؟ دختر تو که منو نصفه عمر ... - نگرانت بودم. نوازش دست هاش روی موهام متوقف شد. یهو نگرانی های عالم ریخت توی قلبم، نباید این حرفو می زدم؟! دست هاش روی بازوهام نشست و کمی منو از خودش فاصله داد و با چشم های درشت شده گفت: - درست شنیدم؟ .. نگران من؟ حس کردم خون به گونه هام دوید. سرم رو پایین انداختم و گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم. با صدای خندونی گفت: - ای جونم! و یهو محکم منو به آغوش کشید، طوری که سرم محکم خورد به قفسه سینه اش و استخون هام ترق ترق صدا دادن. اگر بحث دلتنگی و هیجان لحظه اش نبود، با دیوار یکیش می کردم. ولی خودداری کردم تو ذوق جفتمون نخوره که باز یه هفته ی دیگه گم و گور نشه! در حالی که با دیو بازی تمام داشت منو به شیوه ی خودش در آغوش می کشید شروع کرد به بازگو کردن تمام کارهای خاک بر سریش! و جملاتی از این قبیل: - خانومی مغز فندقی من، من از کجا تپلی مثل تو پیدا کنم (چقدر هم که من تپلم !!!!) .... لبات مثل ..... و جمله های دیگه ای که پیدا کردن ربطش به اون لحظه کار تقریبا ناممکنی بود! و آخر حرف هاش هم اضافه کرد: - میدونم گله داری و از من شاکی هستی ولی لازم بود برم ... باید تنهایی فکر می کردیم ... هر دوتامون. باید فکر می کردی، تا بفهمی وابسته شدی یا دلبسته. منهم باید عادت میکردم که دوری از تو چه به سرم می یاره. دم عمیقی گرفت و ادامه داد: - یک لحظه فراموشت نکردم. از جلوی چشمم دور نرفتی. لحظه ای اسم قشنگت از ذهنم پاک نشد. در حالیکه تو آغوشش فس فس می کردم و بینیمو به پیرهنش می مالیدم گفتم: - اونوقت خودت تنهایی باید در مورد هر دوتامون تصمیم میگرفتی؟ مثل همیشه ؟ خودت فقط مهم بودی؟ اصلا تا حالا فهمیدی چرا دوستت نداشتم؟ چون تو خودخواهی. همیشه متکلم وحده هستی. هیچوقت به نظر طرف مقابلت احترام نمیگذاری. فکر نکردی اگه بهت عادت هم کرده باشم ممکنه نگرانت بشم. اونوقت به من میگی مغز فندقی. حداقل این فندق تو سر من میگه کسی رو نگران خودم نکنم. ازش جدا شدم و به سمت اتاق رفتم. صداش می اومد که میگفت: - اه اه لباسمو دماغی کرد. خب منم دل دارم دیگه! یهو دلم خواست خودمو لوس کنم.ساکمو از داخل کمد برداشتم و چند تکه لباس توش انداختم. حالا از شدت هیجان و همین طور ناراحتی به خاطر این همه دوری که آقا از سر درایتشون موجب شده بودن اشکهام هم شر شر از گونه هام پایین می اومد و نداجون میگفت حالا کجا میخوای بری؟ حالا چطوری میخوای بعد از چند روز ندیدن دوباره نبینیش. با عصبانیت گفتم: - ندا خفه. خفه که از دست تو هم دلم خونه. چند تکه لباس و چند تا کتابو چپوندم تو ساک. مانتو شلوارمو پوشیدم و فین فین کنان از اتاق بیرون اومدم. طاهر روبروی تلویزیون روی مبل نشسته بود. سرشو به مبل تکیه داده بود.یه دستشو تو سینش بغل کرده بود و با دست دیگه اش چشماشو گرفته بود. با شنیدن صدای فس فس من دستشو از رو چشماش برداشت و سرش رو بلند کرد. با دیدنم اول تعجب کرد ولی بعد که دید دارم به سمت در می رم به خودش اومد و سریع به سمت در رفت و راهمو سد کرد و با تعجب گفت: - کجا؟ با فخ فخ و فین فین گفتم: - صلاح دیدم مدتی از هم دور باشیم تا فکر کنیم. ابروهاشو بالا داد و گفت: - اونوقت تو با کی این صلاحو دیدی؟ اخم کردم و خیره تو چشماش گفتم: - با خودم و نداجون دست به سینه شد و گفت: - ندا جون دیگه کیه؟ پس بگو خانم مشاور هم دارن. و در حالی که با خودش غر غر می کرد گفت: - هی میگم این چرا مثل هوای بهاری مودش عوض میشه و با خودش می جنگه. نگو یکی بهش خط میداده. و با تحکم گفت: - ندا کیه؟ بهش زل زدم و حرفی نزدم. با خودم گفتم باز این چی بود از دهنت پرید حالا چطور میخوای حالیش کنی که ندا خود درونته؟ فقط همین مونده که فکر کنه دیوونه ام! دوباره بلند تر گفت: -گفتم ندا کیه؟ بدون اینکه نگاه خیرمو از تو چشمهای گشادش بردارم گفتم: -دوستمه. حرفی هست؟ - نگو که از دوستای دانشگاهته که به خدا یک کاری میکنم همین ترم از دانشکده به علت دخالت در زندگی دیگران اخراجش کنند. با خیرگی گفتم: - همتون همینطوری هستین. تو بیشتر .فقط قدرت نمایی میکنید و تواناییهاتونو به رخ میکشید. از اخراج اون بدبخت چی گیر تو میاد. من که دارم میرم چه ندا اخراج بشه چه نشه. نفسش رو فوت کرد و با کلافگی گفت: - باشه! باشه! حق با توست. یک کم تند رفتم. منم که باز بهم میدون دادن!! با پررویی ادامه دادم: - یک کم؟ همیشه تند میری. اصلا حورا کیلویی چنده؟ استاد دانشگاهی قبول. جز بهترینها هستی، قبول. سالی چند بار مقاله هات تو کنگره های خارجی قبول میشه قبول. پولداری قبول. خوش تیپی قبول. دخترها واست می میرن قبول. ولی اینها هیچکدوم دلیل نمیشه که تا این حد خودشیفته باشی. اونم جلوی من. جلوی زنت. ندا ساکت،ناسلامتی زنت بودم. ندا خفه، همسرت بودم. خیر سرم قرار بود مادر بچه هات بشم. محرم اسرارت بشم. ندا بمیـــر. این حرفهای من نبود که میزدم. ندا اختیارو از دستم گرفته بود و مثل وروره جادو حرف میزد و منهم هی وسط حرفام میگفتم ندا خفه. طاهر با هشت تا چشم بهم نگاه میکرد. سر در گم بود از این حرفهای من و ندا خفه هایی که میگفتم. کم کم تعجبش جاشو به یک لبخند گله گشاد تو صورتش داد. قیافش مثل قورباغه ای شده بود که دهنشو باز کرده بود تا پشه بگیره. بازومو گرفت و منو به سمت خودش کشید و گفت: -آی قوربون این ندا خوشگله بشم. یادم باشه که این ترم به استاداش بگم که یک بیست گنده پای برگه هاش بزنند. اخم کردم و گفتم: -دست به من نزن. میخوام برم. دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: - نه دیگه. مگه تو گوش به فرمان ندا جونت نبودی؟ همونکه چند ماهه تو رو روانی کرده منم عاصی. ولی خودمونیم ها! این آخر کاریها رو همه خطاهاش با این حرفاش ماله بتنی کشید. با سماجتی مصنوعی گفتم: - طاهر ولم کن میخوام برم. با لحن شیطونی گفت: - کجا خانم خانوما. مگه شهر هرته که همینطوری شوهرتو. بابای بچه هاتو ول کنی و بری؟ خیر سرم زنمی. همسرمی. مادر بچه هامی. اومدم که از دستش در برم که دست انداخت زیر زانوهام و منو بغل کرد. یک دستش دور شونه هام بود و یک دستش زیر زانوهام. مثل موقعیکه خواب بودم و بابایی منو به سمت اتاق خواب می برد تا رو تختم بذاره. طاهر هم دقیقا همین کارو کرد و به سمت اتاق خواب راه افتاد.نالیدم و گفتم: - طاهر!!!!!!! با تحکم گفت: - ساکت! بازی دیگه تعطیل. تا حالا به دلت راه اومدم که نگی طاهر پیره٬ بی هیجانه٬ خشکه و رسمی و هزار تا اراجیف دیگه که پشت سرم به حسین گفته بودی تا بهم جواب بله رو ندی. تو دلم چهار تا بد و بی راه مثبت هجده به حسین خواهر فروش خائن دادم. طاهر با شیطنت ادامه داد: - دیگه باید زندگیمونو شروع کنیم. نه من دیگه عمرم قد میده که ناز تو رو بکشم و نه جون لاغر مردنی تو که هی به خاطر دوری از من گریه کنی. یکی زدم تو سینه اش و گفتم: - اصلا هم اینطوری نیست. قهقه ای زد و گفت: - ازم نخواه که ندا جونو به حرف بگیرم. باز هم اینبار حرف حرف طاهر بود مثل همه موقع های دیگه. یکماه تا اتمام شرطمون مونده بود و من دوست داشتم این یکماه دیگه هم بگذره بعد بهش بگم نمی خوام ازش جدا شم و شرط رو باختم ولی باز هم طاهر تصمیم گرفت که پنج ماهه این شرط تموم بشه. منو رو تخت گذاشت و خودش هم روم خیمه زد. در حالی که لبخند به لب هام دویده بود گفتم: - بروکنار. هنوز من به تو علاقمند نشدم. اون هم با نگاه خندون گفت: - یک درصد خیال کن که منم تو رو به خاطر عدم علاقه ات، طلاق می دم. ابروهامو بالا دادم و گفتم: - حتی اگر دوستت نداشتم؟ - حتی اگر دوستم نداشتی. لب هامو جلو دادم و گفتم: - خیلی خودخواهی تو قول دادی. - آره من خودخواهم. می خوام زیر قولم بزنم. - طاهر؟ ابروهاشو تو هم کشید: - کوفت. مرض . حناق.پنج ماهه داره جلوم دلبری میکنه و عشوه میادو واسم خط و مرز تعیین میکنه و من میگم باشه اشکال نداره. بچه است میخواد بازی کنه. مگه زندگی شوخیه که سرش شرط بندی کنیم. از امشب بازی تعطیل تو هم باید بزرگ بشی. بیست و پنج سالته. زنهای قدیم تو بیست و پنج سال بچه هاشون هم وقت ازدواجشون بود! اونوقت ما هی باید ناز خانومو بکشیم و ماهی چند بار به اعترافاتش گوش بدیم و به روی خودمون نیاریم. تازه نوشته های دفتر خاطراتشم به کنار.... هین بلندی کشیدم و حرفشو قطع کردم: - دفترم دست توئه؟ کی به تو اجازه داد تا اونو بخونی؟ با لبخند کش اومده ای گفت: - نوید جون. با بی حواسی گفتم: - نوید جون دیگه کیه؟ در حالی که به خنده افتاده بود گفت: - یه چیزی تو مایه های ندا جون. بعدشم آدم تو دفتر خاطراتش خاطره مینویسه! نه اینکه عطسه و سرفه هاشو! خواستم از خودم دفاع کنم که طاهر انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت: - هیسسس و این یعنی باز هم حرف حرف طاهر. صورتش مماس با صورتم شد با مهر داغی که بر لبهام گذاشت من هم سکوت کردم. نمی دونم! شاید حق با طاهر بود. البته خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که شرط گذاریم شب خواستگاری کار بچگانه ای بود. اما نمی خواستم این تصویر توی ذهن طاهر بمونه که من همیشه بچه می مونم. اختیارمو دادم دست دلم، دستم رو پشت گردنش بردم و به موهاش چنگ زدم. سرش رو کم عقب برد با تمنا به چشمهای مست وخمارم نگاه کرد. فهمیدن اینکه چی می خواد سخت نبود حرفی نزدم درسته موافق نبودم ولی بی میل هم نبودم. تا اینجای کار هم با گوشه کنایه های مامان آش نخورده و دهن سوخته شده بودم. شرطو هم باخته بودم باید پای حرفم می ایستادم از اول هم شرطمون همین بود. بوسه ریزی به گردنش زدم و لبخندش عمیق شد و قیافه اش رو با مسخره بازی شبیه به آدم های بیش از حد بی طاقت نشون داد و بعد لبهام مهمون بوسه های داغ و آتشینش شد. با بوسه سوم یا شاید هم چهارم من هم کاملا وا دادم... .... چشم هامو باز کردم و روی تخت نشستم. با متوجه شدن این موضوع که لباسی به تن ندارم ملحفه رو دورم پیچیدم. سردم شد و مور مورم شد، یاد شب گذشته افتادم. شب که چه عرض کنم سحر گذشته. همش تقصیر این ندای درون بی شعورم بود که باعث شد بی سیرت بشم. باز صداش تو سرم پیچید: - حالا نه اینکه خودتم بهت بد گذشت! اون موقع که وسط عشق و حال بودی ندا کیلو چند بود؟ وجدانت کجا بود؟! سرم رو تکون دادم تا از خوددرگیریم خلاص شم. به سمت راستم نگاه کردم طاهر کنارم به آرامی خوابیده بود. به صورتش خیره شدم و زیر لب زمزمه کردم: - مردک خبیثِ ... من! لبخندی روی لبم نشست که با بلند شدن صدای شکمم از بین رفت. گرسنه ام بود. دیشب نگذاشت شام بخوریم. من نمی دونم این همه طاقت رو از کجا آورده بود! هرچی من بد و بیراه میگفتم اون قربون صدقه ام می رفت. سه بار که واسم شربت آلبالو درست کرد و دست آخر یک کاسه از مغز آجیلها آورد و به زور بهم داد که بخورم. بلاخره این بسته هایی که هر بار میومدم مشهد واسه طاهر خان می آوردم یک جا به درد خودم خورد. منم که مثل این بچه ننه ها از درد کمر و زیر دل آروم زرزر میکردم و اشکام گوله گوله رو صورتم میومد. طاهر هم که عـــــاشق. منو بغل کرده بود و کمرمو ماساژ میدادوبا پررویی تمام میگفت: - باور کن نمیخواستم قبل از مراسم عروسیمون این اتفاق بیفته. ولی لازم بود. حالا حداقل مطمئن هستم که مال خودمی. صد سال هم تا عروسیمون طول بکشه صبر میکنم. با حرص به صورتش نگاه کردم و در حالی که لبخند دوباره به لبهام می اومد زیر لب گفتم: -نه پس! صبر نکن. بچه پررو. حالشو کرده . اونوقت میگه صبر میکنم. حورا نباشم اگه تا یکماه دیگه عروسی راه نندازم! صدای خواب آلود طاهر بلند شد: - حورا بگیر بخواب همش سه ساعته که خوابیدیم. از لحظه ای که بیدار شدم دلم از گرسنگی قارو قور می کرد. نگاهی به ساعت دیواری انداختم، هشت صبح بود. از تخت پایین اومدم و در حالی که کمی خم شده بودم و ملحفه رو دورم پیچیده بودم به سمت یخچال رفتم. میزی که شب قبل چیده بودم دست نخورده مونده. خدا رو شکر که خودش شعورش کشید غذا ها رو تو یخچال گذاشته! یک تکه نون از تو ظرف نون برداشتم و جلوی یخچال ایستادم و یه عالمه پنیر روش مالیدم. چند تا هم گردو گذاشتم و یک ساندویج درست کردم و به طرف اتاق برگشتم. رفتم زیر پتو و شروع کردم به گاز زدن. طاهر دوباره خواب آلو پرسید: - چی میخوری؟ با دهن پر گفتم: -نون پنیر گردو. با لحن بچگانه ای گفت: - منم میخوام. من گفتم این شعور داره؟ من غلط کردم. یعنی متوجه نشد دیشب چه اتفاقی افتاده و من به چه وضعی عین پیرزن های قوز رفتم و برگشتم!!! گفتم: -برو واسه خودت درست کن. - میخوام مال تو رو بخورم. - بی ادب. بی تربیت. یک نگاه به صورتش کردم. چشماش باز بود و لبخند شیطونی رو لبش بود. ساندویچ رو بردم جلوی دهنش و گفتم: - این حرفتو نشنیده میگیرم. بیا یک گاز کوچولو بزن. دلم واست سوخت یک گاز زد و گفت: - چه ساندویج دهنی خوشمزه ای.میری یکی دیگه هم درست کنی؟ یک نگاه خشمگین بهش کردم و تو دلم گفتم عجب آدم پر روییه ها به سنگ پای قزوین گفته زکی. پشتمو بهش کردم و مشغول خوردن شدم که با دستش منو برگردوند. ساندویچ تو دستم جلوی صورتش قرار گرفت با یک حمله غافلگیر کننده یک گاز بزرگ به ساندویچ زد که فقط تهش تو دستم موند که اونهم فقط نون خالی بود. مثل بچه ها اشکم در اومد. به خاطر ساندویچ بود؟! نه نبود. دوست داشتم طاهر نازمو بکشه. از دیشب تا حالا همش منو گریه انداخته بود. دستشو انداخت دور کمرم و منو به سمت خودش کشید و گفت: - آخی آخی نینی کوچولو . بیا بغل خودم عمو جون. واسه بَه بَه گریه میکنی؟ خودم واست میخرم. منو تو بغلش گرفت و مشغول نوازش دادن پشتم شد و بعد از یک ساعتی که گذشت کمی دل و پهلوم آروم شد و کمکم کرد که بلند بشم و در همون حال گفت: - بسه دیگه، نه تو اهل خوابی نه می ذاری من بخوابم! پاشو اگر حالشو داری لباس بپوش بریم بیرون یه گشتی بزنیم و یه چیزی هم بخوریم. به پهلو چرخیدم و گفتم: - اووو کی می ره این همه راهو؟! من جون ندارم از جام جم بخورم. ابروهاشو در هم کشید و گفت: - پس می گی چی کار کنیم؟ اولین روز زندگی مشترکمونو بچپیم تو خونه؟ خنده ام گرفت. یعنی باید این اتفاق می افتاد که زندگیمون مشترک بشه؟ نگاهش مشکوک شد و گفت: - به چی فکر کردی خندیدی؟ خونسرد گفتم: - مثل یه مرد خوب، برو دوش بگیر و بعد برو از بیرون غذا بگیر تا اولین روز زندگی مشترکمونو کنار هم توی خونه باشیم. چند ثانیه همونطور مشکوک نگاهم کرد و بعد گفت: - چی بگم! نفسش رو بیرون فرستاد و در حالی که از تخت فاصله می گرفت، گفت: - امر امر حورا خانوم. روی لبم لبخندی نشست و به دور شدنش نگاه کردم. راه رفته رو دوباره برگشت و من رو هم به زور بلند کرد و در حالی که نگاهش شیطون شده بود، گفت: - دیگه همه چیز مشترک حتی حموم. *** به محض شنیدن صدای در هال که خبر از رفتن طاهر می داد، سشوار رو خاموش کردم و به سمت جا لباسی رفتم و مانتو و شلوارم رو برداشتم و تنم کردم. دلم نمی اومد خبر خوب شدنم با طاهر رو به زیبا خانوم نگم. می خواستم بهش بگم من هم به خاطر اختلاف سنی زیادم با همسرم به مشکل خورده بودم و صحبتای شما باعث شد که بفهمم زندگی واقعی و محبت بین زن و شوهر خیلی به این چیزا بستگی نداره و حالا می خوام به خودم شانس خوش بخت بودن رو بدم. پشت در خونه اش قرار گرفتم و دکمه زنگ رو فشردم و منتظر موندم. بهش می گم من هم می خوام تلاش کنم که زندگیم رنگ خوش بختی رو ببینه. اون از گذشته هاش تعریف کرده بود ولی من چیز زیادی نگفته بودم. سر فرصت براش تعریف می کنم ولی الان فقط می خواستم بهش بگم پر از انرژی مثبتم. شاید ازش راهنمایی هم گرفتم. دوباره زنگ رو به صدا در آوردم و منتظر موندم. چرا باز نمی کرد؟! یکی دو دقیقه دیگه هم گذشت. موجی از نگرانی توی دلم ریخت. زنگ طبقه دوم رو زدم. بعد از چند لحظه صدای زنی اومد: - بله؟ صورتم رو نزدیک کردم: - من با زینت خانم کار دارم. همسایه طبقه پایینی . نیستن؟ - نمی دونم! یه ساعت پیش که خونه بودن! لبم رو به دندون گرفتم، ماشین طاهرجلوی در خونه ی خودمون توقف کرد و من همچنان همونجا بودم. در جواب زن گفتم: - میشه ببینین هستن یا نه؟ نگرانشون شدم. طاهر پیاده شد و به سمتم اومد و با اخم کمرنگی پرسید: - چرا اومدی پایین؟ در رو اشاره کردم و گفتم: - یه لحظه با مامان زیبا کار داشتم، هر چی زنگ می زنم باز نمی کنه، همسایه طبقه بالایی می گه یه ساعت پیش خونه .... صدای جیغ زن همسایه اونقدر بلند بود که به گوش ما هم رسید. با بی حواسی خواستم برم داخل که محکم خوردم به در. طاهر بازومو چسبید: - چته حورا! نکشی خودتو. شروع کردم محکم با کف دست به در کوبیدن تا وقتی که در رو باز کردن و از پله ها دویدم بالا و متوجه شدم زن همسایه با کلید یدکی که مامان زیبا بهش داده بود در رو باز کرده و هنوز صدای جیغ جیغش می اومد. سراسیمه خودمو بهش رسوندم. مامان زیبا بی حال، روی راحتی دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید. طاهر رو صدا زدم و تا رسیدن تیم اورژانس بالای سرش موندیم. زن همسایه هم تند تند با تلفن صحبت می کرد و متوجه شدم داره به بچه هاش، خبر می ده. انگار همه فهمیده بودیم که لحظات آخریه که داریم می بینیمش. به همراه طاهر به بیمارستان رفتیم. رسیدن دخترِ شوهرش به همراه خونواده اش، باعث شد کمی از جمع فاصله بگیریم. بی قراریش برای همسر پدرش واقعا ستودنی بود. پیش خودم این طور برداشت کرده بودم که اون زمان به خاطر ترس از پدرشون به مامان زیبا احترام می ذاشتن، اما حالا که عنایت الله خانی نبود! چه چیزی می تونست این بین باشه به غیر از روح بزرگ خود مامان زیبا؟! هر چند که ساعتی بعد دیگه بینمون نبود و من چقدر حرف نگفته داشتم!! شاید عمر دوستی من و مامان زیبا خیلی کوتاه بود و در حد تعریف کردن خاطره های جوونیش. اما با رفتنش نبود یه دوست خوب رو به شدت حس می کردم. دوستی که با تعریف کردن خاطراتش و گفتن از بچگی هاش منو به خاطر رفتارم خجالت زده کرد. به عکسش توی موبایلم نگاهی انداختم و دستمو روی چهره ی مهربونش کشیدم. با یادآوری خاطرات مامان زیبا لبخندی روی لبم اومد، یه دختر بچه که برای راضی کردن دل شوهرش همه سعیشو می کنه. اونوقت من و امثال من قسمت خوب زندگیمونو با یه سری دلایل بچگانه تلخ می کنیم. بعد از تموم شدن ترم سوم و راحت شدن از درس های تئوری به مشهد برگشتیم و عروسیمونو برگزار کردیم. از نظر خانواده ام تغییر رفتار یهوییم عجیب بود. طاهر هم که رو ابرها پرواز می کرد! کسی چه می دونست که من یه دختر بچه رو الگوم قرار داده بودم. هر چند که شوهر من عنایت ا... خان قوامی نبود و طاهر نامی بود که از هر فرصتی واسه چزوندن من استفاده می کرد! و حتی نوع محبت کردنش هم فرق می کرد. یعنی به معنی واقعی منو به غلط کردن انداخت که شب خواستگاری سنشو کوبیدم تو سرش! طوری تلاش می کرد خودشو جوون نشون بده که به من حس پیری دست می داد. دیگه فراموش کرده بودم که طاهر به اندازه عدد نحس سیزده از من بزرگتره. دیگه به این فکر نمی کردم که برای به دست آوردن زندگی و ماشین زیر پام زحمت نکشیدم. شاید هم به بی منطق بودن دلایلم برای رد کردن طاهر پی برده بودم. برای ماه عسل به ایتالیا و یونان رفتیم، دو هفته بیشتر نتونستیم بمونیم چون باید پروژمو تحویل می دادم و طاهر هم کلاس داشت. حالا چرا این دو کشور؟ چون طاهر خان گفتن بقیه کشورها رو دیدن و فقط این دوجا رو ندیده. باز هم حرف خودشو به کرسی نشوند. خدا رو شکر می کردم که نگفت بورکینو فاسو یا افغانستان رو ندیدم! البته که طاهر سعی می کرد راضی نگهم داره ولی خب باز هم یه سری جاها نمی تونست، یعنی از دستش خارج می شد و مستبد می شد. مثلا هنوز هم یه سری تصمیماتش رو بدون مشورت با من می گرفت. اوایل قهر می کردم ولی بعد فهمیدم با قهر من چیزی درست نمی شه و از هر چیزی که ناراحت می شم باید به زبون بیارم و توقع نداشته باشم حرف نگاهمو بخونه. تا یک ماه بعد از دفاعم تهران بودیم. بعدش هم با درایت طاهر جان و باز هم بدون پرسیدن نظر من به مشهد کوچ کردیم. با انتقالیش موافقت نشد و کلاس هاش رو به صورت فشرده یک هفته در میان توی تهران نگه داشت و توی مشهد هم سهم پدرم از کارخونه رو خرید و با حسین شریک شدن. کلا دوست داشت همه نوع تجربه رو داشته باشه! مثل پدر شدنش! در رابطه با بچه دار شدنمون طاهر نمونه ی یک مرد غد و یه دنده بود، از مهربونیش کم کرد و با تخس بازیش زد زیر قولش و سال دوم ازدواجمون بچه دار شدیم. ولی خب از اونجایی که ته همه تصمیماتش به نتیجه ی خوب می رسیدیم این یکی هم همینطور شد. بعد از به دنیا اومدن دخترم سهیلا وابستگی من و طاهر به هم دیگه بیشتر شد ولی خب یه سری تبعات اعصاب خرد کن هم داشت! من جمله طاهر که کارش از جوونی کردن گذشته بود و رسما بچه شده بود و به سهیلا به چشم هووش نگاه می کرد. عین یه پدر نمونه به دخترش محبت می کرد اما وقتی من قربون صدقه ی دخترم می رفتم مثل بچه ها خودشو بهم می چسبوند و می دونستم بعد از سهیلا نوبت طاهره که باید نازشو بخرم! من می دونستم که خدا داشت منو به خاطر فکر نکرده حرف زدنم ادب می کرد. من یه کلمه گفتم پیره! خداییش این همه تنبیه داشت؟! از همه بدتر شب ها بود که یه پام اتاق سهیلا بود و یه پام اتاق خواب. این ور می اومدم صدای گریه ی سهیلا بلند می شد اون ور می رفتم صدای غر غر طاهر! البته در این مورد شعور سهیلا بیشتر بود و در برابر پدرش کم آورد و طاهر زورش چربید و ساعت های بیداری سهیلا منظم شد. تو این قسمت هم به این نتیجه رسیدم که من چقدر خاک بر سرم! یه نوزاد از من بیشتر می فهمید و زود تر از من به درک پدرش رسید! طاهر هم به پاس درک دخترش از وقتی شیر خشک رو به غذای سهیلا اضافه کردم خودش نیمه شب ها به اتاق دخترش می رفت تا من کپه ی مرگم رو بذارم. البته اونهم بعضی شبها نه همیشه. بهونه اش هم این بود که چون صبح تا شب داخل کارخانه مشغول کاره، شبها باید خوب بخوابه که بد اخلاق نشه و با کارگرها بدخلقی نکنه. از طرف دیگه هم هر سال طاهر درخواست انتقالی برای دانشگاه می داد. از رو نمیرفت که!! می گفت من از اینها پرروترم!!! منم می گفتم بر منکرش لعنت مگه منو با پررویی به دست نیاوردی؟ انتقالیتو هم میگیری. بالاخره بعد از پنج سال با انتقالی طاهر موافقت شد و طاهر عضو هیات علمی دانشگاه آزاد مشهد شد. خدا رو شکر زندگی ما از نظر مالی مشکلی نداشت. طاهر حسرت چیزی رو تو دلم نگذاشته نه مادی و نه روحی. تنها عیبش یک دندگیشه که تا به اونچه که می خواد نرسه ول کن نیست! من و طاهر پیرو فلسفه تک فرزندی بودیم اونهم به دلیل اینکه طاهر خان فرمودن حوصله ندارن تا شصت سالگی دیکته شب بگن. نه که اون قرار بود دیکته بگه به بچه ام! باز هم حرف حرف طاهر بود. البته خودمم از خدا خواسته بودم. سر بزرگ کردن سهیلا طاهر غیر از غر زدن کار دیگه ای انجام نداد. حسنا و میلاد که اونقدر آتیششون تند بود٬ تا چهار سال بعد از عروسی ما مجلس نگرفتن و بهونه شون هم این بود که تا میلاد تخصصش تموم نشه و حسنا طرحشو نگذرونه دلیلی نداره برن خونه خودشون. *** تو آشپزخونه مشغول درست کردن سالاد الویه واسه شام بودم. غذای مورد علاقه طاهر و سهیلا. طبق معمول صدای طاهر به گوش می رسید که داشت سهیلا رو نصیحت می کرد: - ببین دخترم مگه شما فردا بعد از ظهر تولد آرش، پسرِ خاله حسنا دعوت نیستی؟ و سهیلا هم با شیرین زبونی جواب داد: - چرا بابایی. و طاهر هم خرسند از تایید دخترش ادامه داد: - خب این دختر گل من فکر نمی کنه که باید اول تکالیف مدرسه شو انجام بده، بعد بره سراغ کارتون تماشا کردن؟ - خب بابایی فردا صبح مشقامو می نویسم. - فردا صبح که طبق معمولِ جمعه ها دیر بیدار میشی! بعدشم که باید با مامانی بری حموم . از حمومم که بیای نهار و بعد خوابِ بعد از ظهر، که شب بد اخلاق نشی. پس کی میخوای کاراتو بکنی؟ و ته حرفاش هم برای کامل تحریک کردن سهیلا به انجام کارهاش، اضافه کرد: -دختر بابا باید همیشه تکالیفشو اول وقت انجام بده که شاگرد اول بشه. سکوتی در خونه حکم فرما شد. می تونستم سهیلا رو تصور کنم که سرشو پایین انداخته و انگشت اشاره شو جلوی دهنش گرفته و داره فکر میکنه. دوباره صداش اومد که میگه : -باشه بابایی ولی یه شرط داره. طاهر پوف بلندی کشید و گفت: -شما مادرو دختر منو با این شرط گذاشتناتون دیوونه کردین. نخیر٬ همین که گفتم پا میشی مثل یک بچه خوب و مودب اول تکالیفتو انجام میدی و بعد می شینی کارتون نگاه میکنی. باشه؟ می دونستم دیگه سهیلا چاره ای جز چشم گفتن نداره . همیشه همینطور بود اول طاهر نازشو می خرید و وقتی می دید جنبه نداره می زد به در دیکتاتوری .بارها هم بهم گفته بود« دخترت هم مثل خودت بی جنبه است حورا». صدای تق تق صندل های سهیلا رو سرامیکها بلند شد. صدای باز شدن در اتاقش اومد و بعد هم محکم بسته شد. مثل من بی جنبه و مثل طاهر یک دنده بود، فقط طاهر از پسش بر میومد. من که گاهی اوقات جلوش کم می آوردم ولی هنوز جرات نکرده بود بهم بی احترامی کنه چون میدونست کافیه من به پدرش بگم که منو اذیت کرده هنوز هم پشت به پذیرایی در حال اضافه کردن سس به سالاد الویه بودم که نفس های گرم طاهر رو کنار گوشم حس کردم: - حورا خانومی؟ از دو روز پیش هنوز باهاش حرف نمی زدم چون از دستش کفری بودم. بدون مشورت با من ماشینمو فروخته بود و با سلیقه ی خودش برام ال 90 گرفته بود و با پررویی نیششو تا بناگوش باز کرده بود که خانومی تولدت مبارک! وقتی خشم و عصبانیت منو دید و از دستش شاکی شدم که چرا بی خبر از من ماشینمو فروخته گفت میخواستم سورپرایزت کنم ولی نفهمید که من از این کارش شوکه شدم تا هیجان زده! آخه ماشینمو خیلی دوست داشتم. از اونجایی که به خودم حق می دادم به قهرم ادامه دادم و حالا هم جوابشو نمی دادم. - هنوزم نمیخوای با من آشتی کنی؟ با حرص گفتم: - تو جا واسه این میذاری که آدم به آشتی هم فکر کنه. مثل بچه ها گفت: - به خدا نمی دونستم اینقدر ماشینتو دوست داری. با ناراحتی گفتم: - اگه به خودتون زحمت میدادین و قبل از قولنامه کردن یک زنگ بهم میزدین، میفهمیدین. لحنش جدی شد: - خب حالا میگی چکار کنم. برم فیش ماشین رو پس بدم؟ با اخم گفتم: - که اونوقت چی بشه؟ با پررویی گفت: - هیچی دیگه. همین! دستاشو از دور کمرم باز کردم و در حالی که سالاد رو توی دیس خالی می کردم گفتم: -ماشینمو که بدون مشورت با من فروختی. فیش اینم پس بدی اونوقت من با اتوبوس این ورو اونور برم و همه خریدهای این خونه رو انجام بدم. باز دوباره بهم چسبید: - عوضش اگه اون یکی به نام خودم بود این یکی رو می خوام به نام خودت بزنم! اصلا هرچی تو بگی قبول. فقط با من آشتی کن. دلم واست تنگ شده. با غضب به سمتش برگشتم: - آهــــا! پس بگو. آقا فیلشون یاد هندستون کرده اومده سراغ ما. اخمی مصنوعی کرد: - لوس نشو دیگه مثلا مامانی ها! این بچه بازیا چیه! دستاشو آورد دو طرف شکمم گذاشت و شروع کرد به قلقلک کردن من. در حالی که سعی می کردم جلوی خنده مو بگیرمو دستاشو از خودم دور کنم بریده بریده گفتم: - میگم نکن ... طاهر ... نکن. بدم میاد .... جیغ میکشما!!! بدون اینکه دستاشو عقب بکشه گفت: - جیغ نکشی بچه میترسه. زهره ش آب میشه.


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: